میگن آدم وقتی می میره تمام خاطرات زندگیش در یک لحظه جلوی چشماش میاد. دیشب آخرین کشیک رزیدنتی ام بود و چنین حسی را از خاطرات چهار سال گذشته داشتم. باران سیل آسایی می بارید و آب گرفتگی در اغلب خیابانها بود. ساعت ۹ شب رسیدم سر کشیک. از ورودی کارکنان که وارد شدم، هر قدم که می گذاشتم، خاطرات چهار سال جلوی چشمام رژه میرفت از روزی که اولین بار وارد بیمارستان شدیم و هنوز راه پاویون را هم بلد نبودم تا خود امروز . یادمه اولین روز که اومدیم گفتن برنامتونو نوشتیم و امروز کشیک هستی و هنوز لباس و دمپایی هم نیاورده بودم و یاعلی گفتیم و کشیک آغاز شد. چه روزهای سختی بود. خدا سال اولی را نصیب گرگ بیابان هم نکند. از جلوی درب قدیمی اورژانس می گذرم. الان دیگه اورژانس نیست و به درش زنجیر و قفل زده اند. از پشت در میله ای اش که مثل درب زندان در فیلمها است نگاهی به داخل می اندازم. تاریک است و بوی نم و باران را حس میکنم. اما خودمو و همقطارها و همکارامو مثل فیلم می بینم که با چشمهای ورم کرده و قرمز از فرط خستگی و بی خوابی در تکاپو هستیم.

سوار آسانسور میشم. هنوز همان آهنگ دیرام دام دام چهارسال قبل را پخش میکنه و باز با شنیدن آهنگ یاد روزهایی میفتم که در آسانسور بالا و پایین رفتم. از رفتن سر مریض بدحال و CPR گرفته تا شب های تحویل سال نو که با سایر دوستان کشیک در آسانسور خل بازی درآوردیم و سلفی می گرفتیم . . . ادامه دارد


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آنلاین Detective دخترک ترمز بریده Jennifer Kim Demetriusdk34 casa من و خودم و اینجانب و تنهاییم...